رهش زاده‌ی پیوند فاشیسم ادبی و سرمایه‌داری لیبرال

مسعود دیانی

رهش رمانی استعماری است. از یک سو دفاعی کلاسیک و سنتی از استعمار دارد و از سوی دیگر نویسنده در خلق موقعیت های استعماری موفق است. جمع دفاع خودآگاه و ناخودآگاه از استعمار در یک اثر نتیجه می‌دهد  «ذهینت استعماری نویسنده» را.

توجیه کلاسیک و سنتی از استعمار -دقیق‌تر بگویم؛ تن دادن به استعمار- گزاره‌ی ساده‌ای است. همان است که امیرخانی در رهش آورده و پیش از امیرخانی در سفرنامه‌های قاجاریان آمده است: « تنها جای سبز نقشه، جوری که بزرگ باشد و دیدنی همین‌جاست. راستی من دنبال چه هستم؟… تنها جای سبز نقشه را بردارم و از دست اجنبی بگیرم و بدهمش دست آشنا که توش برج بسازد!؟» راوی باغ قلهک را می‌گوید. «مثل این است که گوشت را بدهیم دست گربه.» راوی هم گربه‌ای‌هایش را می‌گوید. بخوانید هم‌وطن‌هایش.

هم‌وطن راوی، همسر راوی، به او اعتراض می‌کند: «تو می‌گویی باغ قلهک دست انگلیس خبیث باقی بماند؟» راوی آرامش می‌کند. با این توضیح که «برای من خانه مهم‌تر است از شهر و شهر مهم‌تر است از کشور. » استدلال راوی کوبنده است. کوبنده‌ی باوری که گمان می‌کرد از خارجی هزار به یک جو نمی‌خرند. می‌خرند. اگر ذهنیت استعماری داشته باشی.

استعمارگری ذهن استعماری با خلق دیگریِ فرودست آغاز می‌شود و رهش بر همین مبنا شکل می‌گیرد. فرادست، راوی است. بخوانید لیا. می‌خوانم امیرخانی. و فرودست دیگریِ لیا. بخوانید علا و هرکه غیر از لیا و ایلیا و ارمیا. می‌خوانم «ما» همه‌ی ما. ایدئولوژی رهش بر تفاوت طبقات اجتماعی شکل‌گرفته است. اتفاق تازه‌ای نیست برای ادبیاتی که بودن به شیوه‌ی کنونی‌اش متأثر از حزب توده است. نوآوری امیرخانی جابه‌جایی خودی و دیگری‌هایی است که پیش از او دیگران ساخته‌اند. سال‌ها در ادبیات این سرزمین دیگری طبقه‌ی بورژوا بود و «خود» در دوره‌هایی طبقات مستضعف محروم رنج‌کشیده و در دوره‌هایی بعدتر طبقه‌ی متوسط. امیرخانی بی‌زحمت و بی سختی و با استفاده از فضای میانجی که پیش از او برای خلق دیگریِ فرودست میسر شده است، فقط و فقط طبقات را جابه‌جا می‌کند.

بیایید کمی مثل نویسنده بازی کنیم. باشخصیت‌های تیپیکمان. پیشنهاد اول من لیاست. من پیشنهاد می‌دهم لیا را با حفظ همه‌ی ویژگی‌هایش از طبقه خرده‌بورژوای سنتی بیاوریم به طبقه‌ی متوسط شهری. نمی‌شناسیمش؟ لیا در این موقعیت برای من یادآور مهین مشرقی است در فیلم شام آخر فریدون جیرانی که استاد دانشکده‌ی معماری بود و از قضا شوهری داشت عین علا که پست و مقام دولتی داشت. از شما انتظار ندارم مثل من میان مانی معترف و ارمیا تناظر برقرار کنید. اصلاً شام آخر را رها کنید. من یاد فرشته‌ی نام‌آور می‌افتم در فیلم دو زنِ تهمینه میلانی و یاد سارا می‌افتم در سارای داریوش مهرجویی و یاد لیلایش و یاد بسیاری فیلم و رمان دیگر که علا در همه حضور دارد. لیا هم در همه حضور دارد. فرازنده هم. در سینمای پس از انقلاب هر جا که محمدرضا شریفی‌نیا هست و آتیلا پسیانی هست و فرهاد اصلانی هست، علا و فرازنده هم هستند. مذهبی های ظاهرساز ریاکار قدرت طلب مدعی تشرع در باطن خراب خائن بی مهر و عاطفه. مگر اینکه خلافش ثابت شود.

امیرخانی برای باورپذیر ساختن این شخصیت‌های تیپیک مشکلی ندارد. این شخصیت‌ها را دیگران چند دهه برای او ساخته‌اند. امیرخانی فقط باید طبقات و جای خودی و غیرخودی را به نفع ایدئولوژی اثرش عوض کند. به هیچ‌چیز دیگر نباید دست بزند که نمی‌زند. نه طبقه‌ی علا و نه سبک دین‌داری علا.  فقط طبقه‌ی لیا باید عوض بشود . و یک فقط دیگر اینکه یک سرمایه‌دار خودی روایت باشد و هرچه جز او دیگری‌های فرودست. این جوهره‌ی ذهن استعمارگر نویسنده است.

منتقدان پسااستعماری ویژگی‌های روایت‌های استعماری را برای ما آشکار کرده‌اند. رهش کدام ویژگی را ندارد؟ سوژه‌هایش به حوزه‌ی غیاب رانده‌شده. با زبان حال ساده‌ی روایت ،منجمد شده. راوی در موقعیت استیلا بر سوژه. سوژه خارج از مرکز دیالوگ و حاضر در نگاه خیره‌ی راوی . تحقیرشده به انحاء گوناگون و به‌زانو درآمده در بازی سلطه از طریق بازنمایی‌های غلو شده و جهت‌دار با تأکید بر طبقه و اصالت. این جوهره‌ی ذهن استعماری است. همه‌ی تلاش و درد و فریاد مهاجران و اقلیت‌ها و رنگین‌پوستان به استعمار کشیده شده  در غرب برای مقابله باهمان ایده‌ی راوی است. بخوانید لیا، می‌خوانم امیرخانی که حق از آن‌کسی است که مادربزرگش در آن سرزمین خانه داشته باشد. ارکان ایدئولوژی رهش کامل است. حق باکسی است که این سه ویژگی را باهم داشته باشد: از طبقه‌ی فرادستان باشد. زمین داشته باشد. و درعین‌حال تازه به دوران رسیده و گدای معتبر شده نباشد . به تعبیر کتاب دهاتی به برکت انقلاب به نان و نوا رسیده نباشد. طبقه و زمین را باید از تباری اصیل به ارث برد. از دهات نمی‌شود به کاشانک رسید. راه رسیدن به کاشانک فقط و فقط از خانی‌آباد است.

رهش توضیح این حقیقت است که رفاقت، شاید در جان گودی و غیر گودی برندارد اما در مال (بخوانید طبقه و زمین) حتماً گودی و غیر گودی برمی‌دارد. فراگودی می‌تواند جان خودش را فدای گودی کند و چه صحنه‌ی باشکوهی است فدا شدن یک دارا برای ندار. درود بر تو ای قهرمان. اما در این بازی طبقه و زمین فدا شدنی‌نیست. چه اینکه دوگانه‌ی گودی و غیرگودی از اساس بر همین دارایی و ناداری بناشده است. آدم محله‌ی خودش دزدی نمی‌رود و اولین نشانه‌های تعارض منافع و احیاناً پیش روی دیگری و بدتر از آن فراموشی سابقه و تاریخ فرودستی که آشکار شد باید او را از زمین و سرزمین اخراج کرد « خانه‌ی تو؟ خانه‌ی تو؟ خانه‌ی پدر و مادر من شد خانه‌ی تو ؟» بر مبنای همین ایدئولوژی مقدس است که میان طبقات حتی پیوند خونی حقیقی برقرار نمی‌شود. مرد از دهات آمده‌ای که حالا به برکت انقلاب از طبقه‌ی متوسط است ، در زناشویی منجر به زایمان با زنی که به طبقه‌ی اصیل بالا تعلق دارد، «چیزی» جز حامل نطفه نیست. «حق باکسی است که این کودک با اوست.» و کودک در پایان کار با چه کسی است؟ بگویید لیا. می‌خوانم ارمیا.

رهش خشونت‌ورزی نویسنده‌ی فرادست است در متن و فرامتن نسبت به فرودست. فرودستی که در متن همه‌ی دیگری‌های لیا و ایلیا و ارمیا هستند و در فرامتن خواننده است. برویم به صفحه ۱۴۳ کتاب. ایلیا و لیا کنار جوی آب اصلی کاشانک نشسته‌اند. مادر و پسر به آب که‌برگ‌های خشک را می‌غلتاند و می‌آورد نگاه می‌کنند. آب یکهو قطع می‌شود. دوباره راه می‌افتد. این بار چیزی را می‌غلتاند و جلو می‌آورد. پوشک بچه‌گانه است. به تعبیر نویسنده «مال شماره دوی نی‌نی‌ها». راوی – بخوانید لیا، می‌خوانم امیرخانی- سر ایلیا را در آغوش می‌گیرد و نمی‌گذارد ببیند. این همان لیا، همان امیرخانی است که مای خواننده را راه‌وبیراه به تماشای ادرار کردن فرزندش بر فراز شهر و مردم شهر می‌برد و درنهایت خیس و بوی ناک از بارانی که نبارید برمی‌گرداند.

ادرار مقدمه‌ی کشتار است و رهش بوی ادرار نمی‌دهد. بوی خون می‌دهد. نویسنده خودش تکلیف «آخ اگه بارون بزنه» را مشخص کرده است. قبل از بعثت ارمیا و طریقه‌ی خضروی، زرد است و بوی تند می‌دهد. اما «صبر داشته باشید.» ارمیا می‌گوید. امیرخانی می‌گوید: «صبر داشته باشید. سرسلسله‌ی ما کوه‌نشین‌ها البته خود حضرت خاتم است. برانگیخته اگر بشویم و پایین بیاییم، خرقه‌ی مصطفوی می‌پوشیم. به مدد حضرت حق. این بالا البته مال قبل از بعثت است…. کوه‌نشین‌ها یکی دو تا نیستند. خیلی‌ها هستند که از این شهر دل کنده‌اند. روزی سوی شهر برانگیخته می‌شوند.» آن‌وقت باران می‌بارد. آن‌وقت هم تو مثل نویسنده در صفحه ۷۴ کتاب می‌فهمی «  آخ اگه بارون بزنه هم بوی خون می‌دهد. »

در رهش، ذهن استعماری راوی به ترس هابزی دچار است. «قرار است اتفاقی بیفتد.اسب‌ها از دو روز قبلش سم می‌کوبانند. سگ‌ها دندان به هم می‌سایند. گربه‌ها خرناس می‌کشند. کبوترها بی‌قراری می‌کنند. قزل‌آلاها عوض اینکه بالا بیایند خودشان را رها می‌کنند در مسیر پایین‌دست رود. ماهی‌های آکواریوم  اما همان جور مثل ابله‌ها با لب‌هایشان بی‌صدا می‌گویند «یو» و از دهانشان حباب بیرون می‌دهند.» قرار است اتفاقی بیفتد اما نمی‌دانند چه اتفاقی. چند زن توی دل نویسنده رخت می‌شورند. ترس هابزی شکل می‌گیرد. ترس از دیگری. ترس از پیش‌دستی دیگری. ترس از سبقت گرفتن دیگری. قرار است اتفاقی بیفتد که دیر یا زود می‌افتد. نکند فرودستان پیشی بگیرند؟ نکند برخلاف تحلیل نویسنده از انقلاب پنجاه‌وهفت و انقلاب شوروی در نفحات نفت، این بار اتفاق را سرمایه‌داران رقم نزنند؟ نکند خانه‌ی حیات دار لیا در کاشانک به خطر بیفتد؟ آقای نویسنده/ خانم روای دست بجنبان. خانه‌ات، زمینت، تاریخت و طبقه‌ات درخطر است. قزل‌آلاها این بار اگر بالا بیایند از مرحوم صدر حتماً و قطعاً عبور می‌کنند و به کاشانک می‌رسند.

ترس هابزی راوی/ نویسنده را به پیش‌دستی وا‌می‌دارد. زلزله‌ای که در اولین صفحه‌ی رمان بدشگون خوانده می‌شود در پنجاه و نهمین صفحه پر از امید می‌شود. پر از آرزو. به‌تر می‌شود همه‌چیز. روشن‌تر می‌شود. مثل «حول حالنا» ی سر سفره‌ی هفت‌سین. تفسیر این میل به تخریب و شعف ناکی از زلزله‌ی موعود به قرآن محمد نیازی ندارد. «فلما جاء امرنا جعلنا عالیها سافلها» متعلق به کتاب محمد است نه کتاب رضا. چه آن‌کس که با قرآن محمد انس داشته باشد می‌داند که زلزله چه در تهران باشد چه در بم و کرمانشاه و رودبار از جنس ابتلاست نه کیفر و آزمون است نه عذاب و خود محمد به خدای محمد کافر می‌شد اگر زلزله را عذاب و کیفر مردم معمولی قرار می‌داد.

فهم چرایی شعف ناکی راوی/ نویسنده از خرابی موعود، محتاج بصیرت‌هایی ست که در کلام حضرت مارکس – رضی‌الله‌عنه- و اصحاب و تابعین بزرگوار آن حضرت همچون سومبارت و  دیوید هاروی نهفته است؛ حکمت مارکسوی: تخریب، ریتم درونی و روح سرمایه‌داری است. و سرمایه‌دار هرگاه در بن‌بست قرار گیرد محتاج به آشوب عمران و تخریب است. خانه‌ی حیات دار کاشانک در بن‌بست است. شهر را خراب کنید.

زلزله‌ی موعود گواه تعین تاریخ است و تعین تاریخ، رکن ذهنیت و روایت نویسندگان استعمارگر؛ چنان‌که تبدیل سوژه به شیء  و تنزل از او از انسان بودن به پستیِ موجود بهره‌کشی شده پروژه‌ی استعمار  است. مسئله‌ی رهش هجو قدرت نیست. ارباب قدرت به‌اندازه‌ی کافی هم تفنگ به دست دارند هم قلم به دست. مسئله‌ی رهش تشبیه عمامه‌ی سادات روحانیون به چرخ موتور وسپا نیست. روحانیون اگر صادق باشند، عمامه‌ی رسول‌الله بر سردارند و اگر صادق نباشند قدرت تزویر را با خود دارند. مسئله‌ی رهش هجو انسان است . هجو دخترک دستمال فروش شهر است که در پست‌ترین موقعیت ممکن غیرانسانی «دختربچه‌ی چرک و چروک » خوانده می‌شود. ادرار مقدمه‌ی کشتار است و تحقیر مقدمه‌ی تجاوز. من «چرک و چروک» خواندن یک دختربچه  را پیش از رهش امیرخانی  بر دیوارهای کارخانه‌ی باتری‌سازی سربرنیتسا دیده بودم. جایی که دختران بوشنیاک بعد از نسل‌کشی مردانشان به عدد ۸۳۷۲ نفر در چنگ صرب‌ها ماندند و در دیوارنوشته‌های صرب‌ها به چیزی شبیه چرک و چروک تشبیه شدند. « فقط یک چتنیک صرب می‌تواند دختربچه‌ای فقیر را چرک و چروک بخواند. پایان قصه را هم دراکلویچ در «انگار آنجا نیستم» تعریف کرده است.

ادرار مقدمه‌ی کشتار است و تحقیر مقدمه‌ی تجاوز. چرک و چروک صفت کهنه است و زبان عامل سلطه. امیرخانی این‌ها را می‌داند که از وارونه نوشتن نامش در یک نقد آشفته می‌شود. وارونه نوشتن نام امیرخانی وارونه کردن خود امیرخانی است. بیرون از زبان چیزی وجود ندارد و زبان قدرت است. چرک و چروک خواندن یک دختربچه‌ی فقیر او را از مقام انسانیت به مقام کهنگی و دستمالی می‌کشاند. لیا/ امیرخانی بیهوده گمان می‌کند که «ایلیا جعبه‌ها را با پشت دست می‌ریزد روی میز … شهر فرومی‌ریزد.» لیا/ امیرخانی فراموش کرده است که لشکری یازده‌میلیونی از برادران و خواهران دخترک دستمال فروش در حاشیه و بر دروازه‌ی ورودی شهرها خیمه زده‌اند و دلمه‌های زخم‌های پشت دستشان را می‌خراشند.

رهش زاده‌ی پیوند فاشیسم ادبی و سرمایه‌داری لیبرال است. این زایش در قامت رهش را به امیرخانی و دوستان نظریه پردازش تبریک می‌گویم. همین.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا