براستی امیرخانی در کدام آرمانشهر زندگی می‌کند؟!

هفت راه- رضا کردلو

حضور فرماندهی محترم نیروی هوایی نویسندگان

سلام علیکم!

دوره ما، نه که خیلی قدیم‌تر از امروز باشد، اما حقیقتش جز یکی، دو نفر آدم معاصر خودمان در رمان نمی‌شناختیم. هم جوان بود، هم به‌روز می‌نوشت، هم یه جورایی رگه‌هایی از سنت‌مداری علی حاتمی در نوشته‌هاش بود. هم تحجر نداشت و اگر می‌دید چیزی در غرب هست که خوب است نفی‌اش نمی‌کرد و هم سرجمعش آدم حسابی بود و سرش به تنش می‌ارزید. این چند جمله تصورات من دبیرستانی بود از رضا امیرخانی. نقد درون‌گفتمانی در حزب‌اللهی‌ها به دنیا نیامده بود که امیرخانی نقد درون‌گفتمانی می‌کرد. کاری ندارم که کلا «گنده‌گی»‌های خودش را داشت همیشه ولی می‌گفتیم فدای سر نوشته‌هایش!

از داستان‌سرایی‌های کم‌نظیرش در «ارمیا» و «من او» تا «بیوتن» و «قیدار»، از نقدنوشته‌های به درد بخورش در نشت نشا و نفحات نفت تا سفرنوشته‌هایش در داستان سیستان و جانستان کابلستان (و کاش به قول آن نویسنده مهرنامه‌ای به جای رهش یک مقاله مبسوط می‌نوشت و ویترین امیرخانی را در قفسه کتابخانه ما خراب نمی‌کرد)، همه لازم است که تحسین و تقدیر شود و البته نقد، و من هم می‌دانم که نقد فرق دارد با تخریب و امیرخانی هم می‌داند که کجا نقد شنید و کجا نقدها را تخریب فرض کرد و کجا برایش تصور موهومی از سازماندهی شدگی برای «خراب کردن امیرخانی» درست شد!

دوست ندارم به 88 بازگردم اما چه کنم که همه چیز به 88 بازمی‌گردد. کاندیدای انتخابات ساعت 22 روز انتخابات – وقتی هنوز رای‌ها را نشمرده‌اند – پشت تریبون می‌آید و می‌گوید برنده قطعی است (آن هم با نسبت آرای بسیار زیاد). بعد با همین جمله که معلوم است چقدر سطحی است؛ میرحسین داماد لرستان است و آنها دامادشان را نمی‌گذارند به دیگری رای بدهند و چند جمله دیگر، همه چیز به هم می‌ریزد. به فرموده حاج‌خانم ملت می‌ریزند در خیابان‌ها! کسانی از فرط علاقه به کاندیدای پیروز در ساعت 10 روز انتخابات که عکس به غبغب انداختنش هم این روزها منتشر شده است و کسانی از بغض طرف مقابل؛ خودشان را یکه‌بزن ماجرا تعریف کردند. برخی هم مثل ماجرای «ما 3 تا را کجا می‌برید» الکی خودشان را انداختند وسط که از نمد فتنه کلاه اپوزیسیون برای خودشان درست کنند. مثل ماجرای اخیر «بابی ساندز» درست کردن از یک آدم سطحی مثل مشاور رئیس‌جمهور سابق، فتنه هم تا دل‌تان بخواهد از دوزاری‌ها «اپوزیسیون» درست کرد. این دوزاری‌ها برای اینکه تنها نباشند تا توانستند زیر پای آدم‌حسابی‌ها نشستند تا آنجا کهانتقادهای‌شان را به تیتر اعتراض بدل کنند. در طرف مقابل هم در برخی رسانه‌ها و نهادها ظرفیت فراری دادن وجود داشت. بی‌انصافی نکنیم در برخی دیگر هم تا دل‌تان بخواهد «ناز می‌کشیدند». حتی مسؤولیت می‌دادند که طرف حالا که برای انقلاب ننوشته و شعر نگفته و فلان، لااقل برای آن‌طرف هم نگوید. همین که فقط غزل عاشقانه بگوید مثلا، یک موفقیت است!

در آن ایام عده‌ای دنبال این بودند که امیرخانی را هم وارد این بازی مبتذل کنند اما او که همیشه در پارادایم خودش بوده و نمی‌شود و نخواهیم توانست او را در چارچوب خودمان تحلیل کنیم، محتاط‌تر از دیگران بود. دوزاری نبود، نمی‌خواست اپوزیسیون باشد و هیچ‌وقت نخواست و البته از آنهایی نبود که ضدانقلاب توان سوء‌استفاده از حرف‌هایش را داشته باشد. به قول خودش در این نامه آخر «از منظر انقلاب اسلامی، حرف می‌زد».

با همه اینها و حتی با همه دعواهایی که گاه در گفت‌وگوهای کم مخاطب با جریان پایداری یا «رجا نیوز»ی‌ها داشت، تلاش نکرد این مساله را به تیتر تبدیل کند. من البته وکیل مدافع امیرخانی نیستم و تحلیل خودم را از فضا می‌گویم. تا ماجرای «رهش» پیش آمد. از من بپرسید می‌گویم همه چیز از نوشتن رهش شروع شد. دقت کنید: از نوشتن رهش و نه از شروع نقدها به رهش! از صفحات ابتدایی رهش معلوم است که امیرخانی رسانه‌زده شده و چقدر بد است این رسانه‌زدگی! بعد که خوانده شد، نقدهایی بر آن نوشته شد. من‌جمله نقدهایی که مجله‌ای اینترنتی با نام «هفت راه» منتشر کرد که برخی بشدت منصفانه و محترمانه و یکی ـ دوتایش تندوتیزتر بود.

امیرخانی می‌توانست برای نویسندگان این نقدها در تلگرام شکلک گل بفرستد و از آنها به‌خاطر اینکه وقت گذاشته‌اند، کتابش را خوانده‌اند و نقدکی هم نوشته‌اند تشکر کند اما او این کار را نکرد. به منتقدان برچسب‌های سیاسی «از احمدی‌نژادی تا پایداری» زد. واقعا اگر همه کسانی که در نوشته‌های امیرخانی نقد شده‌اند به او برچسب سیاسی می‌زدند خوشش می‌آمد؟! درست است که مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد ولی مگر نه حدیث است که چنان که دوست داری با تو رفتار کنند، رفتار کن؟

ماجرای نامه‌نگاری‌هایش و محاجه بدون سلام و والسلامش با مجمع ناشران و غیره بعد از این قضایا پیش آمد تا نامه دوم نگاشته شد. نامه‌ای که بشدت رسانه‌زده است و البته مشحون از مباحثی که ربط دادن گناه آهنگر بلخی است به مسگر شوشتری!

مجمع ناشران، شهرستان ادب، جشنواره عمار و… هیچ کدام از تیر انتقاد رسانه‌زده حضرت امیرخانی مصون نمانده‌اند و همه متهم‌اند به موازی‌کاری با نهاد فرهیخته‌ای چون حوزه هنری! من البته بعد از خواندن نامه امیرخانی خیال کردم که او مدتی در خارج تشریف داشته و سری به حوزه هنری نزده. کار به فعالیت‌های موثر حوزه هنری ندارم اما شرط می‌بندم خود امیرخانی تا آخر عمرش نخواهد توانست کار موثر و درست و درمانی با این حوزه هنری و با این ساختار فعلی انجام دهد، مگر برای روکم کنی این نوشته بخواهد این کار را بکند! (مزاح).

منتقد موازی‌کاری هم هستم و نمی‌پسندم که کسی در راسته انقلاب برای خودش علم و کتل و دکان درست کند! ایضا همین حوزه هنری سال‌ها در ادبیات و هنر پرچمداری کرده و کسی نمی‌تواند منکر خدماتش باشد. لکن خیلی باید کلی‌نگر باشی که این جشنواره عمار و شهرستان ادب و مجمع ناشران را مصداق موازی‌کاری بخوانی. نوشته کار موثر فرهنگی این است که بروی و وزیر ارشاد بشوی!

به قول مجری خنداننده شو، سوال پیش می‌آد: براستی امیرخانی در کدام آرمانشهر زندگی می‌کند؟! اگر در آرمانشهر زندگی می‌کند چرا نتیجه‌اش می‌شود شهر برعکس! (رهش)

یا مثلا گفته ایده تقریظ نادرست و ضدانقلابی و… است و البته تناقضی دارد. از طرفی می‌گوید کنار حوزه هنری دکان موازی درست نکنید و از طرف دیگر متولی عمده این مباحث تقریظ را اشتباهی گرفته. یا مثلا با نقد به تاسیس شهرستان ادب می‌گوید: «می‌توان مطمئن بود که برپاکنند‌گان حوزه‌ اول انقلاب، هم دل‌سوزتر بودند و هم هنرمندتر». متری داری برادر؟ خودت متری؟ متری چند در این وانفسای متر تو متر حساب کرده‌ای؟ جوان مردم در شهرستان حال نمی‌کند با حوزه هنری! زور دلسوزها هم نمی‌رسد مثل شما که بروند و هر مسؤولیتی که دل‌شان می‌خواهد بگیرند یا ساختار حوزه را عوض کنند! نسبت این دلسوزها با آن جوان شهرستانی در کدام «جمع» برقرار می‌شود! درباره عمار هم همین را می‌شود گفت. و اینکه اگر این «فرماندهی محترم نیروی هوایی نویسندگان» از آن بالا دقیق‌تر می‌نگریست آیا نمی‌باید به جای «عمار» نقد «ققنوس» می‌کرد که مصداق اتم موازی‌کاری با «سیمرغ» است و اتفاقا زاییده و محصول حمایت همان حوزه محترم هنری مدنظر ایشان؟

نوشته امیرخانی عزیز که دعوت به انحصار در قالب‌های مرسوم می‌کند، چگونه می‌تواند عنوان فرهنگی به خود بگیرد؟ در روستایی نه حوزه هنری هست، نه دفتر ارشاد هست، نه نمایندگی نیروی هوایی نویسندگان. با منطق نوشته آقا رضا، ایشان سهمی از فرهنگ ندارند، چون جزو دسته و گروه حوزه یا ارشاد نیستند. جسارت اگر نباشد به نویسنده محترم قیدار، آدم یاد ماجرای حزب رستاخیز می‌افتد که می‌گفتند: «هر کسی نمی‌خواهد عضو حزب شود پاسپورتش را بگیرد و از مملکت برود».

با همه اینها برای من البته واضح و مبرهن است که برای امیرخانی از همان ایام که تعبیر «نهادهای هشتادوهشتی» را درست کرد، سوءتفاهم پیش آمده. در طرف مقابلش عیب و نقص کم نیست. نهادسازی‌های شکست خورده هم کم نیست اما مصادیق امیرخانی کمی متاثر از سوءتفاهم‌های شخصی است. طرف مقابل امیرخانی، بر فرض در نسبت با او در محتوا و اندیشه، فقر هم داشته باشد اما امیرخانی که خود دست به عصا وارد میدان عمل شده در این همه مدت، چگونه اینقدر با قاطعیت نقد «عملکرد» می‌کند؟

من اگرجای دوستان نقدشده توسط امیرخانی باشم، یک روز صبح کت و شلوار می‌پوشم، با دسته گل و شیرینی زنگ خانه امیرخانی را می‌زنم. وقتی پرسید کیه؟ پاسخ می‌دهم: در رو باز کن، یکبار ما را ببین. کسانی که به آنها نقد داری را از نزدیک تماشا کن و با آنها حرف بزن! نامه‌نگاری در سال هجدهم قرن21 دردی از که دوا می‌کند؟
البته می‌دانم حکایت دوستان با امیرخانی حکایت همان بیت سعدی است:

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا